سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
م . روستائی - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
م . روستائی - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :240303
بازدید امروز : 22
 RSS 

 

 

خوشمان می آید ... و یا شاید عادت کرده ایم ... فراموشی را می گویم ... زندگی قصه ی عجیبی دارد عزیز ! امروز اینجایی . کنار من . با هم می خندیم. با هم گریه می کنیم . شادی هامان برای هم است . غم هامان هم ...و من یادم می رود که امروز را باید دریابم ... و من یادم می رود که فردا ممکن است نباشی ... و من یادم می رود قصه ی همیشگی زندگی را ... و من یادم می رود که همه ی روزهای خوب یک روز تمام می شوند ... و من یادم می رود ... و تا چشم باز می کنم باید نگاهم به قاب عکست بیفتد . همان قاب گوشه ی اتاقم را می گویم . همان که یک نوار مشکی گوشه اش را نقاشی کرده ... و من یادم می آید  همه ی چیزهایی را که یک روز یادم رفته بود ... و من یادم می آید که دیروز بودی ، امروز نیستی ... امروز هستم ، فردا دیگر نخواهم بود ... زندگی قصه ی غریبی دارد عزیز !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 7:0 عصر روز جمعه 86 بهمن 19


 

 

آبی ، زرد ، سبز ... مداد رنگی ها را یکی یکی کنار دفتر می چیند ؛ به یاد روزهای خوش کودکی . همان روزهایی که آسمان را آبی می کشید و خورشید را زرد ... همان روزهایی که کاغذ سفید نقاشی اش پر از درختان سبز بود ... همان روزهایی که تا دستش را دراز می کرد ، بزرگترین ستاره ی آسمان مال او بود ... همان روزهایی که شب هایش بوی قصه ی مادربزرگ می داد ... همان روز هایی که تا عصر می شد صدای غلغل سماور مادربزرگ بلند می شد ... همان روزهایی که نیازی نداشت بزرگ باشد تا همه دوستش داشته باشند ... همان دوران خوش کودکی دیگر ...

خاکستری، سیاه ، زرد ... مداد رنگی ها را یکی یکی برمی دارد ؛ به یاد روزهای شیرین کودکی نقاشی می کشد . حالا ولی بزرگ شده است ... آسمانی می کشد خاکستری ... خورشید را سیاه می کند و با خودش فکر می کند که هنوز یاد نگرفته این خسوف است یا کسوف ... کاغذ سفید نقاشی اش پر از درختان زرد می شود ... بوی پاییز همه ی نقاشی اش را برمیدارد ...

 

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 1:46 صبح روز چهارشنبه 86 بهمن 17


 از داغ غمت هر که دلش سوختنی نیست             از شمع رخت محفلش افروختنی نیست

دل من ! می ترسم ... می ترسم همه اش ادعا باشد ...

که اگر نبود این همه نارضایتی چرا ؟

عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار      گر ملالی بود ، بود و گر خطایی رفت ، رفت

که اگر نبود این همه کم طاقتی چرا ؟

« حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی     زین بیش تر بباید بر هجرت احتمالی »

که اگر نبود این همه شکایت از دل شکستن چرا ؟

« بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت      سر خمّ می سلامت شکند اگر سبویی »

که اگر نبود این همه شکوه از نامهربانی چرا ؟

« پروانه را شکایتی از جور شمع نیست         عمری است در هوای تو می سوزم و خوشم »

که اگر نبود ...

دیوان حافظ را باز می کنم :

« با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی            تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی  »

چیزی جز چند قطره ی اشک برایم نمانده است ...



نویسنده : م . روستائی » ساعت 4:40 عصر روز دوشنبه 86 بهمن 15


 

 

 

 

 

این دل دیگر برای ما دل نمی شود . اما و چرا و اخر و اگر هم ندارد . دلی که اختیارش دست خودت نباشد که دیگر دل نمی شود ... اصلاً شاید خوبی دل به این است که اختیارش دست کسی دیگر باشد . هان ؟ ... آخر خیلی وقت ها خودت ارزش دلت را نمی دانی . تپش هایش برایت عادی می شوند . عادت می کنی به بودنش ... بگذار برود . که نبودنش را حس کنی . که جای خالی تپش هایش توی سینه ات عذابت بدهد . که دلت برای دلت تنگ بشود . که تو باشی و ... تو باشی و ... هیچ کس ... ولش کن خیلی پیچیده شد . مهم این است که این دل دیگر برای ما دل نمی شود ...

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 11:27 عصر روز پنج شنبه 86 بهمن 11


 

دلم می خواهد همین جا باشی . انتهای همین جاده ... پشت همان درختی که قدش از همه بلند تر است ... آخر من هیچ وقت یادم نمی رود که تو عاشق بلندترین درخت بودی ...

 کاش همانجا باشی ...

 دلم می خواهد همه اش بازی باشد ، درست مثل بچگی هامان . مثل همان روز ها که من چشم می گذاشتم و تو قایم می شدی . .. همان روز ها که وقتی پیدایت نمی کردم ، مضطرب می شدم ... می ترسیدم ... هیچ وقت بهت نگفته بودم ؛ اما پیدایت که نمی کردم ، قلبم درد می گرفت ...  و تو وقتی  این همه نگرانی ام را می دیدی خودت را نشان می دادی و می گذاشتی من بازی را ببرم ...

حالا سال ها ست که من تو را گم کرده ام ... مضطربم ... می ترسم ... دلم می خواهد پشت همان درخت باشی و ناغافل بیرون بپری ...دلم می خواهد این بار تو بازی را ببری ... دلم برایت تنگ شده ...



نویسنده : م . روستائی » ساعت 5:13 عصر روز سه شنبه 86 بهمن 9

<   <<   16   17   18   19      >