سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
م . روستائی - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
م . روستائی - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :240304
بازدید امروز : 23
 RSS 

تنها...

بسوز ای دل ! که تو نه عاشقی را بلدی ... و نه عشق را می فهمی ...

بسوز ای دل ! هر چند می دانم ، تو حتی سوختن را هم تاب نمی آوری ...

بسوز ای دل ! تو را چه به عشق طلب کردن ؟ تو را چه به ادعای عطش عشق داشتن ...

بسوز ای دل ! دل های عاشق از آتش عشق می سوزند ... ولی تو از آتش فراق عشق بسوز ...

بسوز ای دل ! و بشکن ... اگر می توانی بشکن ... بشکن که عاشقی کار تو نیست ... عشق ، مرد می خواهد ...

بشکن ای دل ! هر چند صدای تو هیچ گاه به خوش اهنگی قلب های شکسته از عشق نمی شود ...

بشکن ای دل ! نگذار بگویم که تو حتی شکستن را هم نمی دانی ...

بشکن ای دل ! و بسوز ... می سوزی یا بسوزانمت ؟ ... چه می گویم ؟ ... من حتی سوزاندنت را هم بلد نیستم ... بگذار همچنان بی نصیب بمانی ، شاید سوختن و شکستن را بیاموزی ...  

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 8:27 عصر روز سه شنبه 86 دی 25


چه خوش روزی بود روز جدایی

اگر با وی نباشد بی وفایی

چه خوش است دقیقه های فراق ... نه ! ... ثانیه های فراق ... اصلاً چه خوش است لحظه لحظه های فراق ، آنگاه که سرانجامش وصال باشد و بس ... امید وصال یار زنده ات می کند .

مرا امید وصال تو زنده می دارد

وگرنه هر دمم از هجر توست بیم هلاک

اشتیاق بودن در حضور دوست ، از خود بی خودت می کند .مستت می کند . دیوانه ات می کند ...  یار که نباشد ، تو می مانی و قطره های اشک ... اشکی که هفت دریا در برابر یک قطره اش کم می آورد . اشکی که خنده را بر لبان گلگون معشوق  میهمان می کند . و تو چه شیرین با خنده های معشوق آتش می گیری ... لحظه لحظه های فراق ، آتشت می زند . هر بار خاکستر می شوی و از نو جان می گیری تا دوباره آتشت بزند ... 

در طریق عشقبازی ، امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

نامهربانی معشوق را که دیگر نگو ... چقدر لذت  داردکه جفای معشوق راببینی و با خودت زمزمه کنی : اگر با دیگرانش بود میلی / چرا ظرف مرا بشکست لیلی ... یک پا مجنون شوی و در عشق لیلای خود ، شهره ی عالم ...

چقدر شیرین است ناز معشوق را کشیدن ... اصلاً ناز ، همه اش برای معشوق است ... راست گفته اند که هر چه دست نیافتنی تر ، خواستنی تر ... چقدر لذت دارد وقتی که تو هر لحظه بی قرار تر می شوی و معشوق ، فقط نظاره ات می کند ... و تو هی بی قراری می کنی و معشوق فقط نظاره ات می کند ... نگاهش ، آتش به خرمن هستی ات می افکند ...و بی قراری ، عادت قلب عاشقت می شود ...

 عشقبازی را تحمّل باید ای دل ، پای دار

گر ملالی بود ، بود و گر خطایی رفت ، رفت



نویسنده : م . روستائی » ساعت 11:24 صبح روز سه شنبه 86 دی 25


می گویند  حرفی که از دل برآید ، لاجرم بر دل نشیند ... و چه حرفی زیباتر از عشق ... آتشی که از اعماق وجودت زبانه می کشد ... بگو ببینم تا به حال لرزش دلت را حس کرده ای ؟ ... منظورم همان است دیگر ، اصلاً عاشق شده ای ؟ گمان نکنی عاشقی به سادگی همین چند کلمه است ها . نه ! مگر این دل به این راحتی ها می لرزد ؟ ... ولی وقتی لرزید ، یقین کن که عاشق شده ای ... نگران راه  و رسمش هم نباش   ، دلت که بلرزد خودت راه  و رسم عاشقی را از بر می شوی . آن وقت است که  یک کرشمه ی معشوق ، مستت می کند ... خرابش می شوی ... آن وقت است که همه ات برای معشوق می شود ... نه ! ... اصلاً خودِ معشوق می شوی ... آن وقت است که هر جا بنگری جز معشوق نمی بینی ؛ یعنی نمی توانی  که   ببینی  ...

به صحرا بنگرم صحرا تو بینم

به دریا بنگرم دریا تو بینم

به هرجا بنگرم کوه و در و دشت

نشان قامت رعنا تو بینم

این ها را من نمی گویم ها ... آن ها که عاشق شده اند می گویند ... آن ها که واژه ی مقدس عشق رابی وضو بر لب نمی آورند ... لحظه ی وصال را که دیگر نگو ... هیچ فکر کرده ای که اگر هجران معشوق نبود ، وصال هیچ وقت وصال نمی شد ؟

 خوش برآی از غصه ای دل کاهل راز

عیش خوش در بوته ی هجران کنند

 یادم باشد از فراق یار هم برایت  بگویم ... یادم باشد ...



نویسنده : م . روستائی » ساعت 4:3 عصر روز دوشنبه 86 دی 24


تنها ...

نمی دانم آغاز کردن سخت است یا من بلد نیستم ؟نمی دانم پرواز کردن سخت است یا پرهای پرواز من شکسته ؟ نمی دانم فریاد زدن سخت است یا به سکوت عادت کرده ام؟ نمی دانم عاشقی سخت است یا من ... یا من ... بلد نیستم تمامش کنم . فعل های ذهن من ، تاب تمام کردن عشق را ندارند ... ادعای عاشقی ، کمر واژه هایم را می شکند ...به راستی عاشقی ، ادعای غریبی است ... خودت باشی ، اما خودت نباشی . همه معشوق شوی و برای معشوق شوی و در معشوق ذوب شوی ... عاشقی آتشت می زند ... آتش عشق ، خاکسترت می کند ... معشوق ، خاکسترت را می خرد و چه خوب هم می خرد ... به بهای خودش ... و چه شیرین لحظه ای است ، لحظه ی دیدار ...

 لحظه ی دیدار نزدیک است .

باز من دیوانه ام ، مستم

باز می لرزد دلم ، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ !

های ! نپریشی صفای زلفکم را ، دست !

و آبرویم را نریزی دل !

- لحظه ی دیدار نزدیک است .

 زندگی عجیب بازی ها دارد ...دل و دینت را محکم نگیری ، می گیرد... عشق را فریاد می کنم ... مگر عشق در این میانه به فریادم برسد ...

 

  در وصل هم ز شوق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست

عمری است در هوای تو می سوزم و خوشم



نویسنده : م . روستائی » ساعت 1:39 صبح روز یکشنبه 86 دی 23

<   <<   16   17   18   19