سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
اسفند 86 - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
اسفند 86 - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :238049
بازدید امروز : 20
 RSS 

پیشرفت علم و صنعت ... انسان می شود ابزاری برای رشد صنعت ، جای اینکه صنعت ابزاری باشد برای رشد او ...

پیشرفت علم و صنعت ... این وسط تنها چیزی که نادیده گرفته می شود ، انسانیت انسان است . انسان هم می شود چیزی شبیه ماشین ؛ تا می تواند کار می کند . از کار هم که بیفتد می اندازندش دور . تازه انسان از ماشین هم کمتر است ؛ چرا که اصلاً قابل بازیافت نیست ...

پیشرفت علم و صنعت ... حرکت ... سرعت ... انسان فقط باید بدود ... باید سبقت بگیرد ... بدون هدف ... بدون مقصد ... یک لحظه ایستادن و تفکر برابر است با زیر دست و پا ماندن ... برابر است با مرگ ...

پیشرفت علم و صنعت ... راحتی ... آسایش

پیشرفت علم و صنعت ... مرگ معنویت

می گفت ما آدم ها تا چیزی را داریم قدرش را نمی دانیم ... می گفت کشورهای اروپایی بعد از یک دوره زندگی سنتی زیر سایه ی دین ، نتیجه گرفتند که دین مانع پیشرفت است . دین را کنار گذاشتند و رفتند سراغ علم بدون دین ...نتیجه اش هم شد همان چیزهایی که شنیدید ... بعد از مدتی خودشان هم فهمیدند که علم به خودی خود هیچ ارزشی برای انسان به عنوان یک موجود زنده ی دارای روح ، یک موجود متعالی قائل نیست ... فیلم های چارلی چاپلین را مثال می زد . زبان گویای مردمی که از ماشینی شدن چیزی جز ابزار بودن نصیبشان نشده است . (نمونه اش هم همان قسمتی بود که لای چرخ دنده های یک کارخانه ی بزرگ گیر کرده بود ) ... دستشان آمد که نیازهایی فراتر از این ها دارند و تنها چیزی که به نیازهایشان به عنوان یک «انسان» توجه دارد ، دین است ... حالا هم دوباره دارند می آیند سراغ معنویت ... علم اگر چه آسایش می آورد برای انسان ، اما آرامش را فقط دین به بشر هدیه می کند ... می گفت آن ها رفتند و تجربه کردند و حالا هم در به در دارند دنبال معنویت می گردند ... می گفت ما هنوز به آنجا نرسیده ایم ؛ ولی دیر یا زود ما هم تجربه می کنیم ... می گفت کی ترسد از علم بدون دین ... از اینکه ما هم آسایش را به آرامش ترجیح دهیم ...



نویسنده : م . روستائی » ساعت 8:55 عصر روز شنبه 86 اسفند 18


باز باران با ترانه /با گهرهای فراوان/می خورد بر بام خانه/یادم آرد روز باران/ گردش یک روز دیرین / خوب و شیرین/ توی جنگل های گیلان / کودکی ده ساله بودم/ .../ شاد و خرم /نرم و نازک/ چست و چابک /با دو پای کودکانه/ می دویدم همچو اهو/ می پریدم از سر جو/ دور می گشتم ز خانه / می شنیدم از پرنده / از لب باد وزنده / داستان های نهانی / راز های زندگانی / ... / پیش چشم مرد فردا / زندگانی خواه تیره ، خواه روشن / هست زیبا / هست زیبا ...

 

همین قدرش یادم می آید . هر چه نباشد چندین سال می گذرد از آن روزی که این شعر را توی کتابمان خواندیم . نمی دانم چرا امروز مدام این شعر را زمزمه می کنم . به گمانم دلم هوای شمال کرده است ... همین است دیگر ... دلم تنگ شده ... یاد خانه ی پدربزرگ می افتم و سماور همیشه روشن عزیز ...یاد دور هم جمع شدن ها و گل گفتن ها و گل شنیدن ها ... یاد بعداز ظهر های گرمی که یواشکی از خانه می زدیم بیرون و دنبال سنجاقک های بیچاره می کردیم ...

یاد سفره ی هفت سین و گوش دادن به تیک تیک ثانیه ها ، و ناگهان صدای ترکیدن توپی از تلویزیون ، و بعد هم تبریک سال نو و اسکناس های نوی پدربزرگ . طعم عیدی های پدربزگ را هیچ وقت یادم نمی رود ... یاد تخم مرغ هایی می افتم که به خیال خودمان رنگشان می کردیم برای سفره ی هفت سین و خودمان شبیه تخم مرغ های رنگی می شدیم ... یادش بخیر آن سالی که دو تا از نوه ها را هم جزو هفت سین حساب کرده بودیم و به هر که می رسیدیم می گفتیم امسال سفره ی ما نه سین داشت ... یادش بخیر شب های عیدی که تا صبح از ذوق عیدی گرفتن خواب به چشممان نمی آمد ... بچه بودیم دیگر ...

دو سه سالی هست که طعم عیدهامان عوض شده ... پدربزرگ که رفت ، سماور همیشه روشن عزیز هم خاموش شد ... بچه ها بزرگ شدند ... دیگر کسی تا صبح ، انتظار عید را نمی کشد ... تازه می فهمم پدربزرگ برکت خانواده بود ...

نمی دانم امسال ، لحظه ی تحویل سال کنار خانواده هستم یا نه ... یاد این دوبیتی باباطاهر افتادم :

غریبی بس مرا دلگیر دارد            فلک بر گردنم زنجیــــر دارد

فلک از گردنم زنجیر بـــردار           که غربت خاک دامنگیر دارد



نویسنده : م . روستائی » ساعت 5:1 عصر روز پنج شنبه 86 اسفند 16


همیشه از خواندن شعر لذت می برم . (البته این را بگویم این چیزهایی که به اسم شعر سپید و موج نو و ... به خوردمان می دهند را به عنوان شعر قبول ندارم .) بین همه ی قالب های شعری هم غزل یک جور دیگری به دلم می نشیند . مخصوصاً اگر غزل حافظ باشد ...

گاهی فکر می کنم گفتن بسیاری از ناگفتنی ها فقط از شعر ساخته است و بس ... حس قشنگی دارد . شاید برای تو هم پیش آمده باشد ؛ این که با قافیه های یک شعر زندگی کنی . گاهی توی تکرار ردیف هایش گم بشوی . با هجاهای کوتاه و بلندش ، بالا و پایین بروی . لابه لای تشبیه ها و کنایه ها و استعاره هایش دنبال خودت بگردی ... آرامشی که توی زمزمه کردن شعر هست را با هیچ چیز عوض نمی کنم ...

شما را نمی دانم . من ولی دلم که می گیرد از آدم ها ، خسته که می شوم از دور و برم ، هوای «او» را که می کنم ، به شعر پناه می برم . گفتم که شعر برای من دنیای دیگری است . دنیایی به دور از دود و دم زندگی شهر ، خالی از هیاهوی آدم های تشنه ی سرعت و قدرت و تکنولوژی ...اَه ! بدم می آید از این واژه های نانجیب ... دنیای شعر برای من به پاکی و صداقت دنیای کودکی ام است . دنیای بازی های کودکانه توی کوچه های خاکی ...

درست یا غلط بودنش را نمی دانم . این یکی هم از همان چیزهایی است که بهش می گویند «کارِ دل» ... کار دل را هم که خودت بهتر می دانی ؛ با هیچ منطقی جور در نمی آید الّا خودش ...

قبلاً گفته بودم که به نویسنده ها حسودی ام می شود . حالا می خواهم اعتراف کنم که به شعرا هم حسودی ام می شود . حتی بیش تر از نویسنده ها ( کسی نیاید گیر بدهد جای حسودی بنویسم غبطه ها ... )

این هم یکی از همان ناگفتنی هایی که گفتم فقط از شعر برمی آید گفتنش ... آن هم شعر خواجه ی شیراز ...

شربتی از لب لعلش نـچشیدیـم و بـرفت       روی مـــه پـیـکر او سیـــر نـدیـدیـــــــم و بـرفت

گویی از صحبت مــا نیک به تنگ آمده بود       بــــار بـربـسـت و بـه گردش نرسیدیم و بـرفت

بس که ما فاتحه و حرز یمـــانی خواندیم        وز پی اش سوره ی اخـلاص دمـیـدیم و بـرفت

عشوه دادند که بر مــا گذری خواهد کرد       دیدی آخر که چه سان عشوه خریدیم و برفت ؟

شد چمـان در چمن حسن و لطافت لیکن       در گـلـستــان وصــالش نـچـمـیـدیــم و بــرفت

سر ز فرمــــان خطم گفت مکش تــا نروم       مـــا سر خویش ز خطش نـکـشـیـدیم و بـرفت

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم       کــــای دریغـــا به وداعش نـرسـیـدیم و بـرفت  

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 10:37 عصر روز دوشنبه 86 اسفند 13


 

 

نوشتن کاری ندارد ... دستت را می گذاری روی صفحه کلید و یکی یکی دکمه ها را فشار می دهی ... انقدر ساده است که حتی با چشم های بسته هم می توانی این کار را بکنی ... اما این که ازچه بنویسی و برای چه کسی بنویسی کار ساده ای نیست ... حیف است این قلم فقط و فقط برای خودت روی کاغذ بلغزد ... بی هدف نوشتن خیلی سخت نیست ؛ اما نوشته ها را هدفمند کردن کار هر کسی نیست ...  نگاه کردن خیلی ساده است ، اما عمیق نگاه کردن قصه اش فرق دارد . برای همین است که همیشه به نگاه نویسنده ها حسودی ام می شود . با همه چیز حرف می زنند .اصلاً دنیای اطرافشان با دنیای من و تو فرق دارد ...

 حرفم این نبود ها . می خواستم چیز دیگری بگویم که رسیدم به اینجا ... می خواستم از رسالت قلم بگویم ... می خواستم بگویم که این قلم نباید بی درد بماند . نباید ساکت بماند . خیانت کرده ای به قلم اگر فقط برای رضای خودت روی کاغذ برقصانی اش ...  خدا می داند  که رقص قلم روی کاغذ ، آن هم با موسیقی درد چقدر تماشایی می شود  ... البته این را هم بگویم که خیلی درد دارد بخواهی از درد بنویسی ها ؛ ولی اشکالی ندار د . تو از درد بنویس . تو از مرگ انسانیت بنویس . تو از وجدان خواب رفته ی آدم های بزرگ!! بنویس . بیا و فریاد های خفته در مشت های گره کرده را بنویس . بیا و نم چشم های کودک پاک کودکی را بنویس.بیا و ...

چه می گفتم ؟ رسالت قلم را می گفتم ...تو بیا و قلمت را فقط و فقط به خاطر «او» برقصان ... همان «او» یی که بهش می گویند دوست ... بهش می گویند معشوق ... بهش می گویند خدا ... آن وقت است که قلمت را هم می خرد ... این قلم نباید بی درد بماند ...

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 3:40 صبح روز چهارشنبه 86 اسفند 8

<      1   2