هنوز بر لب سرخ تو رد لبخند است بخند چون که برای دلم خوشایند است
چقدر جاذبه دارد نگاه گیرایت هنوز عکس نگاهت به قاب دل بند است
دلتنگم پدر ! ... دلم می خواهد لحظه لحظه ی این دلتنگی ها را تصویر کنم ؛ اما قلمم یاری نمی کند ... این روز ها دلم برای خودم تنگ می شود . این روز ها دلم برای لبخند تو تنگ می شود . نگفته بودم به تو که من همان لبخند توام؟ نگفته بودم دلت که می گیرد ، خنده ات که محو می شود ، من می میرم ؟ تو خودت که این ها را خوب می دانی . قصه ی دلتنگی من ، قصه ی دیروز و امروز نیست . این درد سال هاست که دیگر کهنه شده ...
حالا بگو با این همه دلتنگی چه کنم ؟ تو رفتی ... و من مانده ام ... و من گیر کرده ام ... و من دلم تنگ می شود ... و من گم می شوم ... این همه دل خستگی ... این همه بی تابی ... این همه بی قراری ... این همه که دروغ نیستند پدر ! ... می دانم ... می دانم که دیگر حتی سایه ی صداقت را هم توی چشم هایم نمی بینی . صداقت چشم های من خیلی وقت است که گم شده . از همان وقتی که بزرگ شدم . این بزرگ شدن هم قصه ی دیروز و امروز نیست ... کوچک که بودم ، خودت بودی که می گفتی چه دختر معصومی ؛ حالا ولی نیستی که ببینی این دختر معصوم کودکی ، نقش بازی می کند . برای او ... برای تو ... برای خودش ... باورت می شود ؟ من حتی برای خودم هم نقش بازی می کنم ...
اصلاً بیا بی خیال همه ی این حرف ها شویم . بیا و دوباره بخند . دست کم برای دل دختر کوچک بزرگ شده ات بخند ... بخند پدر ! ... بخند چون که برای دلم خوشایند است ...
* این روز ها دستم به نوشتن نمی رد . شاید هم دلم به نوشتن نمی رود . این قلم هم که انگار سر ناسازگاری دارد ؛ هر بار فقط چند ورق کاغذ خط خطی مچاله شده تحویل می دهد ...