سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درباره نویسنده
بهمن 86 - آتش عشق
م . روستائی
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
شهریور 87
آبان 87
دی 87
فروردین 89


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
بهمن 86 - آتش عشق

آمار بازدید
بازدید کل :240101
بازدید امروز : 13
 RSS 

 

هنوز بر لب سرخ تو رد لبخند است           بخند چون که برای دلم  خوشایند است

چقدر جاذبه دارد نگاه گیرایت                   هنوز عکس نگاهت به قاب دل بند است

دلتنگم پدر ! ... دلم می خواهد لحظه لحظه ی این دلتنگی ها را تصویر کنم ؛ اما قلمم یاری نمی کند ... این روز ها دلم برای خودم تنگ می شود . این روز ها دلم برای لبخند تو تنگ می شود . نگفته بودم به تو که من همان لبخند توام؟ نگفته بودم دلت که می گیرد ، خنده ات که محو می شود ، من می میرم ؟ تو خودت که این ها را خوب می دانی . قصه ی دلتنگی من ، قصه ی دیروز و امروز نیست . این درد سال هاست که دیگر کهنه شده ...

حالا بگو با این همه دلتنگی چه کنم ؟ تو رفتی ... و من مانده ام ... و من گیر کرده ام ... و من دلم تنگ می شود ... و من گم می شوم ... این همه دل خستگی ... این همه بی تابی ... این همه بی قراری ... این همه که دروغ نیستند پدر ! ... می دانم ... می دانم که دیگر حتی سایه ی صداقت را هم توی چشم هایم نمی بینی . صداقت چشم های من خیلی وقت است که گم شده . از همان وقتی که بزرگ شدم . این بزرگ شدن هم قصه ی دیروز و امروز نیست ... کوچک که بودم ، خودت بودی که می گفتی چه دختر معصومی ؛ حالا ولی نیستی که ببینی این دختر معصوم کودکی ، نقش بازی می کند . برای او ... برای تو ... برای خودش ... باورت می شود ؟ من حتی برای خودم هم نقش بازی می کنم ...

اصلاً بیا بی خیال همه ی این حرف ها شویم . بیا و دوباره بخند . دست کم برای دل دختر کوچک بزرگ شده ات بخند ... بخند پدر ! ... بخند چون که برای دلم خوشایند است ...

 

* این روز ها دستم به نوشتن نمی رد . شاید هم دلم به نوشتن نمی رود . این قلم هم که انگار سر ناسازگاری دارد ؛ هر بار فقط چند ورق کاغذ خط خطی مچاله شده تحویل می دهد ...

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 10:53 عصر روز پنج شنبه 86 بهمن 25


 

 

لیلی گفت : چشمهایم جام عسل است شیرین ،
نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببینی ؟ شیرینی لیلی را ؟
مجنون چشمهایش را بست و گفت : هزار سال است عکسم ته جام شوکران است ،
تلخ ، تلخی مجنون را تاب می آوری ؟
لیلی گفت : لبخندم خرمای رسیده نخلستان است .
خرما طعم تنهایی ات را عوض می کند . نمی خواهی خرما بچینی ؟
مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت : من خار را دوست تر دارم .
لیلی گفت : قلبم اسب سر کش عربی ست . بی سوار و بی افسار . عنانش را خدا بریده ،
این اسب را با خودت می بری ؟
مجنون هیچ نگفت . لیلی که نگاه کرد ، مجنون دیگر نبود ، تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن .
لیلی دست بر سینه اش گذاشت ، صدای تاختن می آمد.
اسب سر کش اما در سینه نبود

 

 

 

http://rbc.najva.ir/index.php?topic=578.0



نویسنده : م . روستائی » ساعت 5:12 عصر روز دوشنبه 86 بهمن 22


 

 

همیشه تا به تو می رسم کم می آورم  . تا می آیم از تو بنویسم ، جوهر توی گلوی خودکارم گیر می کند . خفه می شود ... نمی دانم چه داری توی آن چشم ها  که انگار قفلی می شود روی لب هایم . تمام پنجره های قلبم رو به تو باز می شوند . از جایی ، شایدانتهای قلبم ، صدایم م کنی ؛ اما تا دست دراز می کنم که در آغوشت بگیرم ، محو می شوی و من در جستجوی دوباره ی تو ، توی خودم گم می شوم . تمام ثانیه های عمرم در جست و جوی تو دقیقه می شوند و دقیقه های عمرم به یاد تو ساعت ... گفته بودم که روز های بدون تو را نمی خواهم؟ درد نبودنت  ... نه! چرا کفر می گویم ؟ ... درد نداشتنت بدجوری روی این دل سنگینی می کند ... بشکن این بغض را و خلاصم کن ... من برای این درد خیلی کوچکم . بگویم حقیر بهتر است ، نه ؟ ! «حقیر» ، عظمت کوچک بودنم را روشن تر می کند ...

حرف برای گفتن زیاد دارم . همیشه همینطور بوده است ؛اما تا اسم تو می آید ، حرف های نگفته ام سکوتی می شوند به عظمت روح بلند افلاکی ات ... راستی ! از خاک تا افلاک چقدر راه است ؟ می خواهم بدانم تا رسیدن به تو چقدر فاصله دارم ... هرچند می دانم این راه تا بی نهایت ادامه دارد . تا هر کجا که معشوق بخواهد ...

 

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 3:29 عصر روز یکشنبه 86 بهمن 21


 

 

خوشمان می آید ... و یا شاید عادت کرده ایم ... فراموشی را می گویم ... زندگی قصه ی عجیبی دارد عزیز ! امروز اینجایی . کنار من . با هم می خندیم. با هم گریه می کنیم . شادی هامان برای هم است . غم هامان هم ...و من یادم می رود که امروز را باید دریابم ... و من یادم می رود که فردا ممکن است نباشی ... و من یادم می رود قصه ی همیشگی زندگی را ... و من یادم می رود که همه ی روزهای خوب یک روز تمام می شوند ... و من یادم می رود ... و تا چشم باز می کنم باید نگاهم به قاب عکست بیفتد . همان قاب گوشه ی اتاقم را می گویم . همان که یک نوار مشکی گوشه اش را نقاشی کرده ... و من یادم می آید  همه ی چیزهایی را که یک روز یادم رفته بود ... و من یادم می آید که دیروز بودی ، امروز نیستی ... امروز هستم ، فردا دیگر نخواهم بود ... زندگی قصه ی غریبی دارد عزیز !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 7:0 عصر روز جمعه 86 بهمن 19


 

 

آبی ، زرد ، سبز ... مداد رنگی ها را یکی یکی کنار دفتر می چیند ؛ به یاد روزهای خوش کودکی . همان روزهایی که آسمان را آبی می کشید و خورشید را زرد ... همان روزهایی که کاغذ سفید نقاشی اش پر از درختان سبز بود ... همان روزهایی که تا دستش را دراز می کرد ، بزرگترین ستاره ی آسمان مال او بود ... همان روزهایی که شب هایش بوی قصه ی مادربزرگ می داد ... همان روز هایی که تا عصر می شد صدای غلغل سماور مادربزرگ بلند می شد ... همان روزهایی که نیازی نداشت بزرگ باشد تا همه دوستش داشته باشند ... همان دوران خوش کودکی دیگر ...

خاکستری، سیاه ، زرد ... مداد رنگی ها را یکی یکی برمی دارد ؛ به یاد روزهای شیرین کودکی نقاشی می کشد . حالا ولی بزرگ شده است ... آسمانی می کشد خاکستری ... خورشید را سیاه می کند و با خودش فکر می کند که هنوز یاد نگرفته این خسوف است یا کسوف ... کاغذ سفید نقاشی اش پر از درختان زرد می شود ... بوی پاییز همه ی نقاشی اش را برمیدارد ...

 

 

 

 

 

 



نویسنده : م . روستائی » ساعت 1:46 صبح روز چهارشنبه 86 بهمن 17

   1   2   3      >